حرفهای نگفته مامان
سلام عزیز دلم تاج سرم خوبی عزیزم؟متاسفانه من از چندماه بعدازعروسیم وبلاگ ساختم ولی یه چندماه پیش از بین رفت ولی اشکال نداره باز واست مینویسم. اینارو که دارم مینوسم هنوز تو دلم نیومدی بزرگوار.
من مامان معصومه که دارم اینارو الان دارم مینویسم از عروسی منو باباجونت 2سال و7ماه میگذره؛من سعی میکنم حرفهای خوب خاطرات خوب رو واست بنویسم من توی دانشگاه با باباحسین همکلاسی بودم یکسال بعد از دانشگاه نامزد کردیم ودوماه بعد عقد ودوماه بعد عروس ودوماد شدیم.خانواده باباحسینت خیلی منو اذیت کردن؛خیلی چیزارو تحمل کردم چون زندگیمو دوس دارم واونا رو سپردم دست خدا که جوابشون بده/مامان من اینجوری هستم به کسی محبت کنم ولی بعدش بهم از پشت خنجر بزنن نمیتونم بگذرم.
خلاصه ما ازاول عروسی منتظر جیگرطلا که شما باشی هستیم ولی هنوز هیچ خبری نشده؛من بعضی از حرفهارو واست تو یه دفتر نمینویسم که وقتی بزرگ شدی وبه یه سنی رسیدی خوب وبد رو تشخیص دادی دفترمو بهت میدم که بخونی
حالا حالاها باهات کار دارم عزیزم ؛اخ اگه بدونی هنوز نیومدی چه چیزایی خریدم پارسال برج11/94رفتیم قشم باخاله فاطمه لباس35تیکه؛ظرف تغذیه؛نمیدونم دختر باشی یا پسر ولی هرگدوم بودی قدمت روچشمام؛دیگه دیگه پاپیون خریدم؛شلمن خریدم.اووووووووه تازه اولشه تازه باباحسین هم منو همراهی میکنه میگه بخر اشکال نداره.تو فقط بیا منو از این تنهایی دربیار بشو چراغ خونم.من برم لباس بابارو اماده کنم اخه بابا میخواد بره سرکار.بازم میام مامانی
ظهرسه شنبه95/5/5 ساعت16:27دقیقه